محل تبلیغات شما
من پاسبان هستم. یکی از روزهای گرم تابستان ۱۹۶۵ بود. یک روز در باغ کلانتری آنتاکیا» یکی از شهرهای مهم ترکیه با همکاران دور حوض نشسته و گپ می‌زدیم. یک‌هو یک توله سگ سیاه و کوچولو از در کلانتری به سرعت آمد تو و دور حوض شروع کرد به چرخیدن. فکر کردم توله سگ کوچولو تشنه است. آب حوض پایین بود. حوض به اندازه سه چهار بند انگشت بیشتر آب نداشت. توله سگ کوچولو را برداشتم و گذاشتم تو حوض که با دل راحت یک شکم سیر آب بخورد.

این چه خدمتی بود؟

چونکه بی گناه بود فرار نمی‌کرد

برای اینکه شیر بخورد:

حوض ,توله ,یک ,آب ,کوچولو ,کلانتری ,توله سگ ,دور حوض ,یکی از ,سگ کوچولو ,انگشت بیشتر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها