محل تبلیغات شما



سگی داریم به اسم تارزان. خیلی باهوش است. اگر یکی از بچه‌ها وقت بازی کفش و لباسش را در کوچه جا بگذارد، تارزان می‌رود و می‌آورد. سه سال پیش، اول بهار خانه تکانی کرده بودیم. رختها را هم شسته و تو باغچه روی بند آویزان کرده بودم. طرفهای عصر باران گرفت. مجبور بودیم رختها را جمع کنیم. اما در همین وقت چند نفر از همسایه‌هامان آمدند خانه ما برای درد دل و صحبت کارمان ناتمام ماند. سرگرم صحبت شده بودیم و یادمان رفته بود بقیه رختها را جمع کنیم. با مهمانان شام خوردیم و چای نوشیدیم. نزدیکیهای نصف شب بود که مهمانان خداحافظی کردند و رفتند. وقتی مهمانان را راه انداختیم، یک‌هو دیدیم که تارزان، همه رختها را از روی بند جمع کرده و کشیده و آورده و تل کرده پشت در، و برای این که هم سراغشان نیاید، گرفته بود و روی رختها دراز کشیده بود. وقتی چشمش به ما افتاد،‌ مثل این که وظیفه مهمی را انجام داده بود،‌ مغرورانه پاشد و ایستاد و شروع کرد به دم جنباندن. همه می‌خندیدند. اما من نه. چونکه مجبور بودم این رختها را از نو بشویم.

از کتاب حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۱۹۰


یک شب منزل یکی از دوستان مهمان بودم. دوستم سر سفره قابلمه‌ی در بسته‌ای آورد و از من خواهش کرد درش را باز کنم. وقتی در قابلمه را باز کردم، خرگوشی از توی قابلمه بیرون پرید و من که چنین انتظاری نداشتم، ترسیدم. این شوخی باعث خنده همه شده بود. این دوستم گربه‌ای دارد به نام پتراک» که اغلب در خانه کثافت می‌کند و سر این موضوع هم مرتب کتک می‌خورد.

دوستم چون اغلب در خانه نیست، نتوانسته این گربه را عادت بدهد که کارش را در باغچه بکند،‌ و گربه بیچاره هم چاره‌ای جز کتک خوردن ندارد. دوستم می‌گفت هر وقت می‌خواهم او را کتک بزنم که بداند کار بدی کرده، فرار می‌کند و قایم می‌شود.

یک روز باز متوجه شدم که در آشپزخانه، روی موزائیک‌ها کارش را کرده. خیلی عصبانی شدم و شروع کردم به کتک، اما عجیب بود. این دفعه پتراک» فرار نمی‌کرد. غیر از اینکه که نگاهی به چیزی که روی موزائیکها افتاده بود می‌کرد و بعد هم بر می‌گشت و نگاهی به من می‌کرد. پتراک» مثل این بود که تعجب می‌کرد که برای چه کتک می‌خورد. برگشتم و به چیزی که روی موزائیک‌ها بود نگاه کردم. پتراک»‌ بی‌گناه بود، چونکه چیزی که روی موزائیک‌ها افتاده بود، کثافت او نبود، یک فلفل سرخ شده بود که روی موزائیک‌ها افتاده بود.

از کتاب حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۱۵۰


در سال ۱۹۱۷، من پسر هفده ساله‌ای بودم. پیش خانواده‌ای خانه شاگردی و چوپانی می‌کردم. صبح‌ها گوساله‌ها و گاوها را به چرا می‌بردم و عصر به خانه برمی‌گشتم. یکی از گاوها تازه زاییده بود. گوساله شیری در خانه می‌ماند و مادرش را با بقیه می‌بردم. عصرها که بر می‌گشتیم، گوساله شیری، برای مکیدن مادرش به طرف او می‌دوید، اما مادر را به طویله می‌بردم و در را رویش می‌بستم. چونکه اول باید شیرش را می‌دوشیدند.
در میدانگاهی جلو مسجد ده ما، درخت اقاقیایی بود. پرنده زنبورخواری روی یکی از شاخه‌های اقاقیا آشیانه داشت. زنبورخوار پرنده کوچکی است، کمی از گنجشک بزرگتر. زنبورخوار سه تا جوجه داشت. ما نوک جوجه‌ها را که در آشیانه بودند،‌از پایین می‌دیدیم. ما چند نفری، در میدانگاهی جلوی مسجد، در جای سایه‌داری نشسته بودیم که دیدیم زنبورخوار مادر، دارد پرپر می‌زند و فغان می‌کند. خوب که نگاه کردیم. دیدیم یک مار دارد به طرف آشیانه، از درخت بالا می‌رود.
در سال ۱۹۴۸ شانزده ساله بودم. در ده مردالی» زندگی می‌کردم. دو تا گاو و یک گوساله هشت ماهه و یک سگ داشتم به اسم کاراباش. هر روز گاو و گوساله‌هایم را برای چرا به مرتع می‌بردم. یک نوع مگس در آن طرف‌ها هست که اگر حیوانی را نیش بزند، حیوان کلافه می‌شود و دیوانه‌وار شروع می‌کند به جست و خیز. این مگس در اواسط ماه بهار بیدار می‌شود. محلی‌ها به این مگس بوولک» می‌گویند. یک روز صبح، در مرتع، همین مگس بوولک گوساله مرا نیش زد.
نمایشنامه نویس مشهور خودمان گونگور دیلمن» Güngör Dilmen , برایم تعریف کرد که: سال ۱۹۶۱ در امریکا بودم. به این سخنرانی رفتم. موضوع سخنرانی زندگی غازهای وحشی بود. به طوری که استاد می‌گفت: غازهای وحشی به طور دسته جمعی و به صورت یک توده مخروطی شکل پرواز می‌کنند. همانطور که لک‌لک‌ها دسته جمعی و با راهنمایی یکی از خودشان پرواز می‌کنند، غازهای وحشی هم با راهنمایی یکی از خودشان که پیشاپیش بقیه می‌پرد،‌پرواز می‌کنند.
من پاسبان هستم. یکی از روزهای گرم تابستان ۱۹۶۵ بود. یک روز در باغ کلانتری آنتاکیا» یکی از شهرهای مهم ترکیه با همکاران دور حوض نشسته و گپ می‌زدیم. یک‌هو یک توله سگ سیاه و کوچولو از در کلانتری به سرعت آمد تو و دور حوض شروع کرد به چرخیدن. فکر کردم توله سگ کوچولو تشنه است. آب حوض پایین بود. حوض به اندازه سه چهار بند انگشت بیشتر آب نداشت. توله سگ کوچولو را برداشتم و گذاشتم تو حوض که با دل راحت یک شکم سیر آب بخورد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آیا محیط مدرسه دلپذیر، دلخواه و شاد است؟