محل تبلیغات شما

سگی داریم به اسم تارزان. خیلی باهوش است. اگر یکی از بچه‌ها وقت بازی کفش و لباسش را در کوچه جا بگذارد، تارزان می‌رود و می‌آورد. سه سال پیش، اول بهار خانه تکانی کرده بودیم. رختها را هم شسته و تو باغچه روی بند آویزان کرده بودم. طرفهای عصر باران گرفت. مجبور بودیم رختها را جمع کنیم. اما در همین وقت چند نفر از همسایه‌هامان آمدند خانه ما برای درد دل و صحبت کارمان ناتمام ماند. سرگرم صحبت شده بودیم و یادمان رفته بود بقیه رختها را جمع کنیم. با مهمانان شام خوردیم و چای نوشیدیم. نزدیکیهای نصف شب بود که مهمانان خداحافظی کردند و رفتند. وقتی مهمانان را راه انداختیم، یک‌هو دیدیم که تارزان، همه رختها را از روی بند جمع کرده و کشیده و آورده و تل کرده پشت در، و برای این که هم سراغشان نیاید، گرفته بود و روی رختها دراز کشیده بود. وقتی چشمش به ما افتاد،‌ مثل این که وظیفه مهمی را انجام داده بود،‌ مغرورانه پاشد و ایستاد و شروع کرد به دم جنباندن. همه می‌خندیدند. اما من نه. چونکه مجبور بودم این رختها را از نو بشویم.

از کتاب حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۱۹۰

این چه خدمتی بود؟

چونکه بی گناه بود فرار نمی‌کرد

برای اینکه شیر بخورد:

رختها ,کرده ,مهمانان ,بودیم ,جمع ,روی ,رختها را ,این که ,بودیم رختها ,را جمع ,را از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها